وروجکِ مامان

مهشید نازم اینجا داشتی برنجهایی رو که برا شله زرد 28صفر پاک میکردیم رو بهم میریختی،کلا شیطون شدی خصوصا با پاهات همه چیو بهم میریزی ...

مهشید بی دندون افتاد تو قندون انبر بیارید درش بیاریم قربونت بره مامانی ...

                            مامانی اینجا دورو برتو کلا بالشت گذاشته بودم که نیفتی هنوز کامل نمیتونی بشینی گلم اینجا داشتی به پدر جون که باهات حرف میزد میخندیدی ...

دخترک نازم امروز که از روزای آخر پاییز هم هست مادرجون دوتا پیاله چینی داده بود دستت همچین به هم میکوبیدی که کم بود بشکنن البته دوست داشتیم که بشکنیشون پاهاتم خیلی کاربرد داره تو شیطونیات،پیاله هارو با پات میزدی به هم ما مرده بودیم از خنده وقتی هم عصبی میشی و دقت میکنی به چیزی، لباتو جمع میکنی دستاتم میکوبی رو پاهات تا داستانهای بعدی از وروجکم خدانگهدار                                ...

      دخترکم تو این عکس هم بغل بابایی بودی من ازتون عکس گرفتم دماغتم یخ کرده بود بس که هوا سرد بود ...

                    دخترکم شمال بودیم بابایی ازما عکس گرفته،اینم دومین مسافرتت توی این 5 ماه بود الان که این پست رو گذاشتم بغل بابا جون داشتی بازی میکردی ...

مامانی دیروز شمال بودیم این عکسم ازت گرفتم ... جیگرشدی ...

مهشیدِمامان اینجاتازه برده بودمت حموم بغلم بودی خاله ازت عکس گرفته ...

بعدازظهر پاییزی بارون هم میباره انقدر بازی کردی که خوابت برد گلم ...